محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

چله نشین

این روزها کمی بازی اش گرفته است قلبم را می گویم بی مهابا میکوبد... بیشتر و تندتر از همیشه گوش به حرفم نمیدهد... هر چه میگویم کمی آرام تر!!!! دست به دامان مروارید های رنگی شده ام این روزها که چله نشین آمدن توام اصلا دلم نمیخواهد مرواریدهای رنگی آسیبی به تو برسانند از طرفی میترسم تپش های نابجای قلبم به تو آسیب برساند ناگزیرم کودکم مرا ببخش ... چله گرفته ام تا آمدنت منتظرم و ثانیه میشمارم فقط خدای بی همتای من میداند چقدر تا لحظه ی دیدار زمان باقی ست...  
26 بهمن 1394

ناز شصتت نازنینا

ناز شصتت نازنینا بکوب و بچرخ که خوب میکوبی از اولین روزهای چهار ماهگی حست کردم خیلی زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم اولش مثل یک پروانه ی کوچولو بودی که تو وجودم پرواز میکردی اولین بار ظهر خونه ی بابایی عبدالله بودیم... بعد از نهار داداشی رو برده بودم تو اتاق تا بخوابونم رو تخت کنارش دراز کشیده بودم که حست کردم چقدر فوق العاده ناخودآگاه لبخند زدم داداش ایلیای خواب و بیدار نگاهم کرد و گفت مامان چرا میخندی؟ گفتم نی نی تو دلم داره شیطونی میکنه و بعد از اون هر روز حست کردم هر روز ضربه هات قوت بیشتری میگیره هر روز تو بزرگتر میشی و جات تنگ تر میشه و من بیشتر و بیشتر حست میکنم بعد از به دنیا اومدنت چقدر...
4 بهمن 1394

اولین دیدار

نازنینا... بی همتای کوچکم تو روزهایی که حسابی نگرانت بودم لحظه های شاد و فوق العاده ای هم بود مثل روزی که واسه اولین بار چشممون به جمالت روشن شد... بیست و یکم شهریور توی دو سونوی اولی که رفته بودم هیچ کدوم نه مونیتوری به سمت من داشتن و نه پخش ضربان قلبی اما قرار بود سونوی اون روز رو جایی بریم که مطمئن بودم هم میبینمت هم صدای قلبت رو میشنوم داداش ایلیا رو خونه ی مامانی گذاشتیم و من و باباجون برای دیدنت راهی شدیم لحظه ی دیدار نزدیک است باز میلرزد دلم دستم باز گویی در جهان دیگری هستم فرقی نداشت که دومین شکوفه ی زندیگیمی باز هم پر از هیجان بود اون لحظه ها باز هم ناب و خاص و منحصر به فرد بود وقتی رفتیم داخ...
4 بهمن 1394

مادرانه

وقتی همه چی دست به دست هم میده تا کامت تلخ بشه تا بجای اونهمه شوقی که در لحظه ی فهمیدن حضور پاره ی وجودت تو دلت نشسته حالا یک دنیا نگرانی بشینه وقنی مجبوری لبخند بزنی و بگی هنوز حسی به پاره ی وجودت که عاااااشقانه میپرستیش نداری وقتی همنفس ت ازت بخواد دیگران رو تو این نگرانی ها شریک نکنیم و فقط خودت باشی و خودش سخت میشه تحمل... خیلی سخت یک جمله ی لعنتی که اومده بود تا ببلعه شادی های مادرانه ام رو! دل نبند! چند روز بعد از جواب مثبت آزمایش بر حسب اتفاق دکتر من و تو که یکی از مشتری های باباجون رفته بود بود به محل کارش باباجون هم به هوای اینکه از آشنا بودنش استفاده کنه و زودتر نوبتی برای ویزیت بگیره با...
1 بهمن 1394
1